او گفت زندگی همین بود، دریافتم زندگی، بی آیندگی بود...
درخت، خیال بود. کوه، خیال بود. جنگل، خیال بود. پرنده، خیال بود. آنچه خیال خدا بود، خیال بود.
چشم های آن سگ، می گفت خیال ...
زوزه ی آن گرگ، می گفت خیال ...
دریا، آنجا که در خود فرو می کشید، خیال ...
خیال، بی آیندگی بود.
آنچه بود بی آیندگی بود، عشق بی آیندگی بود.
من، بی آیندگی خود بودم در دست زنی که آمدن اش تضمین همین بی آیندگی بود.
چیزی شبیه خودم، چیزی شبیه آنچه از بودنش دیگر نبودم.
بی آیندگی و.....