اشک شوق در چشمان ثریا جمع شد و آهسته آهسته قطرات آن از لابلای مژه های بلندش راه باز میکرد تا روی صورت گلناریش بچکد، وای که چه صحنه قشنگی گویی بهترین تابلو زیبای دنیا را تماشا میکردم، یک آن دوست داشتم به جای طبع شاعر گونه ام نقاش بودم تا آن صحنه را به بهترین وجهی روی بوم نقاشی میآوردم.