یک روز خانم جاستینا با آن ها درباره ی مرگ حرف می زند. برای این است که در شعری که خانم جاستینا در کلاس خوانده، بیشتر مردان تیپ سبک تازه مرده اند. بچه ها می خواهند بدانند مردن یعنی چه و چطوری است. خانم جاستینا می گوید اینطوری است که انگار همه ی چراغ ها خاموش شده اند و همه چیز خیلی ساکت شده است، همان طور که در شب می شود… ولی تا ابد. صبحی در کار نیست. چراغ ها هیچ وقت دوباره روشن نمی شوند. لیزی طوری که انگار چیزی نمانده گریه کند، می گوید: به نظر وحشتناک می آد. به نظر ملانی هم وحشت ناک است؛ انگار که یک روز یکشنبه در اتاقک شستشو بنشینی و بوی ماده ی شیمیایی در هوا باشد؛ بعد حتی بو هم محو شود و تا ابد چیزی نباشد. خانم جاستینا می بیند که آن ها را ناراحت کرده و می خواهد با حرف زدن درباره مرگ، حال شان را خوب کند. سریع می گوید:« ولی شاید هم اصلا اینطوری نباشه. هیچ کس واقعا نمی دونه، چون وقتی آدم بمیره، نمی تونه برگرده و درباره اش حرف بزنه. در هر حال، این برای شما خیلی با بقیه ی مردم فرق داره چون شما…» و بعد جلو خودش را می گیرد و کلمه ای بعدی یک جورهایی تک زبانش خشک می شود. ملانی می پرسد: «ماچی؟»