حالا مدام این قطعه از این شعر در ذهنم مرور میشود. نوازشش میکنم و صدایش در گوشم میپیچد "من مرگ را به دست سودهام..." تمام تلاشم را میکنم که سمت و سوی ذهنم را عوض کنم تا مبادا برخلاف قوانین حضور بر بالینش، بغض گریبانم را بگیرد. از پرستار خواهش کردم تا پماد صورت بابا را بیاورد تا کمی به صورتش بزنم.
- خانوم! حال پدرتون بدتر از اینه که شما به فکر پماد صورتش باشید.
زد... سیلی آخر را... با قدرت زد. روز موعود فرا رسید. انتظارم به پایان آمده بود. بلاخره کلامِ یکی از پرستارها، با نگاهش همسو شد و این تناقض همیشگی را تمام کرد. اما آن نسخه از پایان انتظاری نبود که چشم براهش بودم. یک جملهی واقعی بود. اما شیرین نه. دردِ سیلی واقعیت را روی صورتم خوب حس میکردم.
به خانه برگشتم تا شیفتم را با لعبت عوض کنم.
- مامان و آماده کن امشب بیارش بیمارستان. وقتش رسیده که بابا رو ببینه.
جملات لعبت، سهمگینتر از اعداد روی مونیتور علائم حیاتی بود. کلماتی به ظاهر ساده، که برای من، حتی از نفسهای ساکنین آیسییو هم سنگینتر بود. ترسناکتر از لعبت، من بودم، که برخلافِ همیشه، بدون هیچ بحث و هیچ مقاومتی، قبول کردم که مادرم را به بیمارستان ببرم. خلع سلاح کامل بودم. آن سیلی کار خودش را کرده بود.