روزی به گردان ما از عقیدتی لشکر روحانی جدیدی معرفی شد. شب اول مهمان چادر خودمان کردیم. نه ما اسمش را پرسیدیم نه او خودش را معرفی کرد. برای تبلیغات آمده بود و حاج آقا میگفتیم. موقع خوابیدن، رختخوابش را جلوی درِ چادر پهن کرد. رضا داروئیان که پیک گردان بود، گفت: «حاج آقا اینجا عقرب و رتیلهای بزرگی دارد، آنجا نخواب. بیا اینطرف، شب اول کار دست خودت میدهی.»
حاج آقا دراز کشیده بود. بلند شد سر جای خود نشست. گفت: «دعایی هست اگر بخوانم دیگر نمیآیند.»
مفاتیحی از کیفش بیرون آورد و دعا را خواند. بعد مفاتیح را مثل اولش گذاشت توی کیف. گفت: «خیالتان راحت، امشب دور و بر این چادر هیچ حیوانی نزدیک نمیشود.»
دعا خواندن حاج آقا، قوت قلبی شد برای ما و شب را راحت خوابیدیم. موردی هم پیش نیامد. صبح رختخوابمان را جمع کردیم. حاج آقا هم داشت پتویش را میتکاند که از پتو رتیل بزرگی پرت شد وسط چادر. حاج آقا تا چشمش به رتیل افتاد، پتو را انداخت و دوید بیرون.
بچهها رتیل را گرفتند و کشتند. بعد به شوخی میگفتند: «حاجیجان! مثل این که دعا را برعکس خواندی. عوض این که بخوانی برو، خواندی بیا!»
حاجی هم میگفت: «دعا اثر کرده که شب نیشمان نزده و گرفته همانجا خوابیده.»