خواستم از اتاق خارج بشم که زودتر از من به جلوی در رسید و راهم رو سد کرد! اروم عقب عقب رفتم؛ دوید سمتم. سریع چرخیدم تا دور بشم، اما پام گیر کرد به کتاب های روی زمین و تعادلم به هم خورد. نتونستم خودم رو نگه دارم؛ مستقیم داشتم می رفتم تو آینه قدیمی روی دیوار جیغ کشیدم و آماده خردشدن آینه تو صورتم بودم. چشم هام رو به هم فشار دادم و سرمای آینه رو روی پوستم حس کردم. سرمایی که تمام وجودم رو گرفت. محکم کوبیده شدم به چیزی چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. چیزی دماغم رو خاروند و چشم هام رو با ترس باز کردم. چمن؟! رو چمن بودم... با ترس بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. تویه جنگل بودم. یه جنگل خیلی انبوه. به دستام نگاه کردم، صورتمو لمس کردم؛ سالم بودم، اما اون آینه پس چی شد؟!مه غلیظی بین درخت ها بود و اینقدر سبز و توهم پیچیده بودن که نمی شد فاصله زیادی رو دید. جز صدای پرنده ها هیچ صدایی نبود! نمی دونستم کجام! باید چکار کنم؟ درختی رو که کنارم بود لمس کردم و دورش چرخیدم. انگار از داخل این درخت افتاده بودم بیرون!