باید اعتراف کنم که از آن لحظه به بعد همه چیز راحت و فوق العاده شده بود، مثل این بود که با این اتفاق تجمی شگفت انگیز دور و برما شروع به وزیدن کرده باشد. حالا من دیگر رشادتی والامقام داشتم. من هم گذاشتم با این رشادت معروف شوم. تسلیم حس غافلگیری ای که میخواست من درست به همان اندازه گذشته احمق باشم و فقط بدبختی بچشم نشدم. چون از زمان کودکی در کنار والدین خوبم فقط همین بدبختی را میشناختم، آن هم به بدبختی های دردناک، سخت و زبانزدی. باید می توانستم جشنی را که برایم می گیرند باور کنم، جشنی که در آن از من خواهش می کردند سوار اسبی تمام چویی پر از دروغ و مخمل شوم. درستش این بود که همه اینها را رد کنم. اما نکردم . به خودم گفتم بفرما. باد مناسب بلند شده و قایقت را بیندازبه آپ احمق ها را ولشان کن توی گند خودشان باقی بمانند. دیگر یه چیزی فکرنکن، بیشتر از دو سومت شکنه. اما با ته مانده باقیمانده اش می توانی خوش باشی. بگذار با این باد موافق همه را متعجب کنی، بخواب بانځواب، تلوتلو بخور بلنگ، بالا بیاور به دهان کف بیاور، تاول بزن. تب کن. له شو. خیانت کن. دیگر خودت را اذیت نکن حالا باد بلند شده دیگر هیچ وقت به این اندازه و حداکثر از کل دنیا نخواهی بود.