بچهها همه سرشان را روی کتابشان خم کردند؛ اما با عصبانیت به پاتریک نگاه میکردند. او هم سرش را روی کتابش خم کرده بود و از خیال این که خیال کرده بود این هم کلک دیگر جولین است و نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد، خودش را میخورد. وقتی کلاس تمام شد زودتر از بقیه از کلاس بیرون رفت و راکتش را برداشت تا به تمرین دیواری تنیس بپردازد و خشمش را خالی کند. اما همهی بچهها دنبالش رفتند و محاصرهاش کردند. الیزابت به سمتش رفت و در حالی که چشمهایش از خشم برق میزد گفت: باید بگم دیر یا زود در جلسه بعدی مدرسه ازت شکایت میکنیم و ...
پاتریک گفت: خفه شو و توپی را به هوا انداخت تا به سمت دیوار پرت کند. گفت: همهتون گم شید. از این مدرسه خستهم.