روشنک عاشق بازیگری است، عاشق مشهورشدن. پیشنهاد نصفهنیمهای هم از هالیوود دارد اما برای نشاندادن تواناییاش مجبور میشود بازیگری را از قهوهخانهای متروکه در خارج از شهر آغاز کند. در ابتدا همهچیز خوب پیش میرود تا اینکه او و دوستانش پی میبرند موجودی اسرارآمیز توی قهوهخانه قایم شده است. آنها فکر میکنند با فرارکردن از قهوهخانه نجات پیدا میکنند، غافل از اینکه قاتلهایی بیرحم که از دل تاریخ بیرون آمدهاند، در کمینشان نشستهاند. قاتلها در پی چه هستند؟ آیا شباهت روشنک با دختری از زمانهای دور به قیمت جانش تمام میشود؟ آیا او میتواند از مهلکهای که دیوها و جادوگرها و آدمهای شیطانصفت به پا کردهاند، جان سالم به در ببرد؟ انگار راه گریزی نیست جز اینکه هولناکترین نمایش تاریخ را بازی کند؛ نمایشی جاودانه، سراسر درد و رنج که نه آغازی دارد و نه پایانی.