آن روزها، زمین روی شاخ گاو بود. آن گاه که پشه خود را می راند، زمین تکان می خورد و زلزله رخ می داد. دورادور زمین را کوه قاف احاطه کرده بود که پشت آن دیو و پری زندگی می کردند و سعی بنی آدم به رفتن آن جا به جایی نرسیده بود. آفتاب مرد بود و مهتاب زن. مهتاب برای این که از نظر نامحرمان پنهان بماند، شبانه از خانه اش پا برون می نهاد و آفتاب هر روزه کهنه می شد و شبانه در چشمه پاک شستشو می کرد تا به روز آینده، آماده و سرحال بوده باشد و دنیای ما را روشن سازد.