جرمی همیشه نگران بود او نگران همه چیز بود نگران دایناسورهای فراری، سنجاب های بدجنس و بیشتر از هر چیز، نگران باد. یک روز جرمی مگی را دید. مگی از هیچ چیز نمی ترسید. در یک روز طوفانی که مگی می خواست برود بیرون بازی کند...