آقای شنل خاکستری دستگاه کنترلی را که در دست داشت، به کار انداخت. ناگهان اژدها تکانی خورد و نگاهش را به بچه ها دوخت. سپس دهنش را باز کرد و سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. دمش را آهسته به زمین کوبید و از دهنش آتش بیرون زد. پایش را بلند کرد و قدمی به طرف بچه ها برداشت. بچه ها از ترس جیغ کشیدند و پشت هم قایم شدند.
نرگس داد زد: «این که زنده است!»
آقای شنل خاکستری لبخندی زد و گفت: «نترسید! آتش دهنش لیزری است؛ گرما ندارد.»