پسرپرسید:«با خرده پارچه های کهنه ای که به درد نمی خورند چه کار می شود کرد؟» مادر گفت: « از آنها قصه ای نو خواهیم ساخت. قصه ی پدری که در راه آهن کار می کرد و هفت دختر داشت. قصه ی شبی توفانی که باد زوزه می کشید و دختر ها منتظر بودند تا
به خانه برگردد...