وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پارهابرهای هجر باران شوق میبارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسهی سینهام را آتش میزد و من ذوب میشدم و پروانهها نه، فرشتهها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهات انگشتانم را نبوییده بودند. یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش میخواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دستهات هجوم آوردی تا دستهام را فتح کردی. انگشتانت بر شانهی انگشتانم تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. تو ترانههای عاشقانه میسرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درونم فریاد میکشید. چیزی شعلهور میشد. شرارههای عشق میسوزاند و خاکستر میکرد و همه از انگشتان تو بود و من نیست شده بودم. گفتی: «حال چگونه است؟» گفتم: «تو همه آب، من همه عطش تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی.» گفتی: «تو همچنان غلطی.» و این هنوز پیش از قصهی نگاه تو بود.