همه چیز از روزی آغاز میشود که دَرَگان، نویسندهی پابهسن گذاشته، دفترچهی تلفنش را گم میکند. یا بهتر است بگوییم دفترچهی تلفن گمشدهاش را مییابد. در حالت چرت نیمروزش است که تلفن خانه زنگ میخورد. سه ماه است با کسی حرف نزده و حتی برداشتن تلفن برایش سخت است. ولی تلفن همچنان زنگ میخورد. گوشی را که بر میدارد صدایی آرام و تهدید آمیز به او میگوید که دفترچه تلفنش را پیدا کرده و میتواند برایش بیاورد. درگان یادش میآید که روزی شماره تلفنش و حتی آدرسش را روی دفترچه نوشته، چرا؟ یادش نمیآید. از صدا میترسد و تصمیم میگیرد بیرون از خانه قرار بگذارد. درعینحال با خودش فکر میکند که اصلاً به این دفترچه نیازی دارد؟ شمارههای ضروری را که برایش مهم است از بر است و شمارههای آن دفترچه معلوم نیست اصلاً به کارش بیایند. ولی مرد اصرار میکند که نزدیک خانهی اوست و میتواند همین الان دفترچه را برایش بیاورد. درگان قرار را برای فردا میگذارد و گوشی را قطع میکند. ناراحت است که این قرار را گذاشته. داستان تا در محله گم نشوی اینگونه آغاز میشود. درگان سر قرار حاضر میشود و دفترچهاش را از مرد میگیرد. ولی این تازه آغاز ماجراست. چرا که متوجه میشود نامی داخل این دفترچه است که برای مردی که آن را یافته آشناست و حالا او میخواهد بداند دَرَگان دربارهی آن نام چه میداند. نامی متعلق به گذشته که به یک پروندهی جنایی مربوط است.