– تام!
جوابی نیامد. – تام!
جوابی نیامد. – نمیدونم این پسره چه ش شده! آهای تام!
جوابی نیامد.
خانم مسن عینکش را آورد پایین و از بالای آن اطراف اتاق را برانداز کرد؛ بعد عینک را برد بالا و از زیرش نگاه کرد. آن خانم برای پیدا کردن چیز کوچکی مثل یک پسر بچه خیلی به ندرت از پشت عینک نگاه میکرد یا اصلا نگاه نمیکرد. عینک مال پزش بود، برای قوت قلبش بود و برای «تشخص» ساخته شده بود نه برای خدمت به چشم؛ از دو دریچۀ بخاری هم نگاه میکرد فرقی نداشت! خاله پالی لحظهای متحیر شد و بعد داد زد البته نه با عصبانیت، ولی با صدای بلندی که همۀ میزوصندلیها بشنوند: – گفته باشم، اگه دستم بهت برسه…
حرفش را نیمهکاره گذاشت، چون در این موقع دولا شده بود و داشت با دستۀ بلند جارو به زیر تخت میزد، در نتیجه کمی نفس لازم داشت که به ضربهها قوت بیشتری بدهد. اما چیزی جز گربه را پیدا نکرد. – رو دست این پسره ندیدم تا حالا!
رفت به طرف در باز اتاق و در چارچوب ایستاد و چشم انداخت به لابهلای بوتههای گوجهفرنگی و بوتۀ گلهای سمی که جمعشان میشد باغچۀ خانه . تام، آن جا نبود که نبود. آن وقت، خانم مسن با حسابگری دقیق صدایش را بالای بالا برد که تا دوردورها برسد و...