انگار گذشته ی تلخ دست بردار نبود و با یادآوری اش روحم را به گرداب طوفانی و سرگردان درونم می کشید. چه کوچ بدی ! از حال خوب یک باره فرو رفتن به تندبادی تلخ! سرم را به تخت تکیه دادم. بدنم لرز خفیفی داشت. نمی خواستم آن درد بدی را که تحمل کرده بودم به سراغم بیاید و حالم را ویران کند. از طرفی کنجکاوی آزاردهنده ای به جانم افتاده و حس های زنانه ام را بیدار کرده بود. این که این زن با من چه کار دارد؟ یا چه حرفی برای گفتن دارد؟!
با این که آرامشم به هم خورده بود، ذهن آشفته ام را جمع کردم و بلند شدم، گوش هایم عجیب میل به شنیدن داشت. چند پیام دیگر نوشت هنوز جوابش را نداده بودم . اصرار به دیدنم داشت. دلم را به دریا زدم و نوشتم؛ «کجا؟ کی؟»