میان آسمان و زمین معلق بودم؛
جایی که ستاره ها چشمک می زدند
و ماه می خندید و زمین دهن کجی می کرد.
من بودم و یک جهان نامتناهی که دورم را گرفته بود.
مید انی از چه وقت می گویم؟
از همان وقتی که دنیا برایم تمام شده بود.
همان وقت بود که تو آمدی.
تو آمدی که به من بگویی می شود از همه چیز چشم پوشید
و هنوز امید داشت به این زندگی.
تو آمدی و برایم پوچ کردی همه غم های عالم را .
آمدی و لبخند زدی و شدی تمام هستی من.