به حسنک دستور دادند لباست را در بیاور. دست در زیر لباس برد، بند شلوارش را محکم بست و پایچه هایش را. آن گاه بالا پوشش را بیرون آورد و به گوشه ای انداخت. برهنه در حالی که جز شلواری بر تن نداشت. دست ها را در هم زده و راست ایستاده بود با بدنی مثل نقره سپید و چهره ای به زیبایی معشوقگان غزل های عاشقانه. انگار نه انگار که قرار است کشته شود.
انگار با تمام روح و تن خود به استقبال مرگ می رود.
واقعا به قول مادرش: بزرگ مردا که این حسنک است.
او که نه؛ اما مردم همه به درد می گریستند.