یک. راوی است و می توان او را بازیگر و یا نقال در نظر گرفت. البته که می تواند نویسنده هم باشد. این قصه ی اون دو نفره. آقای اتفاقی بزرگ و ندیده ی دختریش. سرنوشت مشترک این دو نفر کوریه. وقتی خیاطباشی، با یکی از زن های حرمسرا رو هم می ریزه، چشم هاشو در میارن و مجبورش می کنن تا سوزن بزنه و قیچی کنه و لباس بدوزه. تنها چیزی که براش می مونه، دستاشه. لامسه. این روزا بهش میگن بساوایی. باکلاستره. ندیده ی دختریش که اسمی ازش نمی بریم، چون خودش خواسته که گمنام بمونه، یه قصه ی اساطیری در دوران معاصره. پسری که از فراق یار و از شدت عشق، چشم های خودشو درمی آره. این قصه ی اون دونفره. آقای اتفاقی بزرگ و ندیده ی دختریش.