گزارشگر میکروفونی را جلوی مانی گرفت و گفت: «خودت را معرفی کن و بگو از کجا هستی؟»
مانی لحظه ای فکر کرد. بچه های ایران، همکلاسی های تهرانی اش همین الان او را از تلویزیون می دیدند. باید حرفش را می زد. باید چیزی می گفت که دلش می خواست به جای خودش و به جای پدرش بگوید. "من از ناحیه ی گل حرف می زنم. پدرم محیطبان سیاهکل است و سیاهکل جنگلی است که سبب می شود ایران نفس بکشد. پدرم محافظ نفس های سنگین زمین بود. اگر زمین نفس نکشد همه چیز سیاه خواهد شد. محیطبان یعنی محافظ زمین و هرآنچه روی زمین است. اگر همه ی جانداران شکار شوند، اگر جنگل نابود شود، ریه های زمین نابود می شوند. اگر زمین نفس نکشد، هوایی برای نفس کشیدن نخواهیم داشت و ما هم نابود خواهیم شد."
« من از ناحیه ی گل حرف می زنم.»
بارها و بارها از مردم سیاهکل شنیده بود ناحیه ی گل، و حالا خودش گفته بود و می بالید که چنین گفته بود،
"پدرم نگهبان ناحیه ی گل..."