در شهر هپویل (که شهر چندان بزرگی نبود)، آقای پیبادی به تیم کوچکش به خاطر بازی جانانه شان آفرین گفت. آنها مسابقه را نبردند، اما برای کسی اهمیتی نداشت، چرا که هنگام بازی خوش گذشت. آقای پیبادی در مدرسه محل معلم تاریخ بود و تابستان ها شنبه هایش را به ترتیب دادن مسابقه های بیسبال با دیگر مدرسه ها می گذراند. بیلی کوچولو (که پسر چندان بزرگی نبود) یکی از شاگردهای آقای پیبادی بود. او کشته و مرده بیسبال بود و فکر می کرد آقای پیبادی در دنیا رقیبی ندارد. بعد از هر بازی بیلی در جمع کردن چوب ها و توپ ها کمک می کرد. همه چیز که جمع و جور می شد، آقای پیبادی لبخند می زد و می گفت: «متشکرم، بیلی. عالی بود. شنبه آینده می بینمت.»