سردم شد. بلند شدم. لباس مهمانی اتوکشیدهام را تکاندم. آنوقت پشت خمره را نگاه کردم. ردی از کسی نبود. توی خمره را نگاه کردم. دوست داشتم غولی را ببینم که مثل ابر بود و توی خمره چمباتمه زده بود؛ غولی که به من لبخند میزد و میگفت، "نترس! تو از بچههای دیگر کمتر نیستی. چیزی داری که از هیچ مغازهای و به هیچ قیمتی نمیشود خرید."