پیامبری که زنده شد
یک ماه گذشت. هیچ خبری از عزیز نشد. هر روز از تعداد کسانی که به دنبال عزیز می گشتند، کم می شد. تنها پسرانش مانده بودند و چند نفر از یاران صمیمی اش.
چند ماه گذشت. هیچ کس نمی دانست چه بر سر عزیز آمده است. دیگر حتی پسرانش هم دنبالش نمی گشتند، چون جایی نمانده بود که نگشته باشند.
سالی گذشت. هرگاه چند نفر دور هم جمع می شدند، با شگفتی از عزیز و ماجرای گم شدنش صحبت می کردند. سال ها گذشت. عزیز قصه شد. قصه درخواست عزیز از کورش پادشاه ایران برای بازگرداندن اسیران بنی اسرائیل از بابل به بیت المقدس. قصه بازگشت بنی اسرائیل به بیت المقدس. قصه درخواست پیران بنی اسرائیل از عزیز برای زنده کردن تورات، بر منبر رفتن عزیز و از صبحگاه تا شامگاه کلمه به کلمه تورات را خواندن تا کاتبان و تندنویسان بنویسند، سپس به شکرانه نوشتن تورات و به دستور عزیز چند شبانه روز عید گرفتن؛ عید احیای تورات.
یکی می گفت: «معجزه موسی تورات و معجزه عزیز احیای تورات بود.»
دیگری می گفت: «عزیز بنی اسرائیل را دوباره زنده کرد. یک بار با بازگرداندن آن ها از بابل و تعمیر معابد و قبور پدرانمان، یک بار با جمع آوری دوباره کتاب آسمانی.»
پیرمردی می گفت: « اما افسوس که عزیز از بین ما رفت و بسیاری از نسخه های تورات هم در این سال ها و جنگ ها از بین رفتند. ترسم از آن است که بعد از مدتی همه نسخه ها از بین بروند.»
مرد دیگری می گفت: « می گویند توراتی که از جانب خدا به موسی داده شد، نزد عزیز محفوظ است.»
دیگری با زهرخندی جواب می داد: «اگر عزیز هم آن بالاها نزد خدایش محفوظ باشد چه؟»
آن یکی با ناباوری می پرسید: «یعنی مرده است؟»
و دیگری با حزن پاسخ می داد: «بعد از این همه سال بعید هم نیست.»
فقط زنی بود که با شوق قصه عزیز پیامبر را برای کودکان تعریف می کرد و از اخلاق نیکو، از مهربانی ها، دستگیری از فقرا و از پندها و دعاهای عزیز برای آن ها می گفت.