لیزهلوته بیحال بود و رنگ و رویش هم پریده بود! عچووووو! اوه! طفلی انگار سرما خورده. خانم مزرعهدار چندتا روش خانگی برای درمان سرماخوردگی بلد بود، اما لیزهلوته بهتر نشد که نشد. او چند روزی حسابی استراحت کرد. یک روز احساس کرد قبراق و سرحال شده، اما دلش نمیخواست از جای گرمونرمش بیرون بیاید. بعد، یکهو فهمید خانم مزرعهدار مریض شده است. لیزهلوته حالا باید تصمیم مهمی میگرفت.
وقتی لیزهلوته مریض میشود، خانم مزرعهدار و همهی حیوانات مزرعه دستبهدست هم میدهند تا مراقب او باشند و کاری کنند تا زودتر حالش خوب شود. این حس آنقدر پررنگ است که وقتی لیزهلوته حالش خوب میشود، خودش هم از بقیه پرستاری میکند.