لیزهلوته خیلی ناقلا شده بود! او یک جایی قایم میشد و منتظر میماند تا سروکلهی آقای پستچی پیدا شود. بعد هم از مخفیگاهش بیرون میپرید و ماغ بلندی میکشید و چهارنعل میدوید تا او را از مزرعه فراری بدهد. همهی بستههای پستی هم خردوخاکشیر میشد. طفلکی آقای پستچی مانده بود از دست لیزهلوته چهکار کند. او فکری به ذهنش میزند و یک بستهی پستی برای لیزهلوته میبرد.
ماجرای گاو ناقلای مزرعه با بازیگوشیها و شیطنتهای او پیش میرود تا جایی که خانم مزرعهدار هم از دستش عصبانی میشود. لیزهلوته کمکم یاد میگیرد بهجای اینکه سربهسر دیگران بگذارد و آنها را به دردسر بیندازد، مسئولیت کارهایش را بپذیرد و اگر مشکلی برای کسی پیش آمد کمکش کند.