هر روز غروب که میشد، خانم مزرعهدار قبل از خواب برای حیوانات مزرعه قصه تعریف میکرد. بعد هم آنها به لانههایشان برمیگشتند تا راحت بخوابند. یک شب لیزهلوته هرچه روی کاهها غلت زد، خوابش نبرد که نبرد. یکعالمه راه امتحان کرد. لیزهلوته نصفهشبی راه افتاد توی مزرعه و هر کاری کرد شاید خوابش ببرد، حتی سرش را کرد توی مرغدانی!
زبان داستان ساده و صمیمی است و ماجرا طوری پیش میرود که خواننده بهراحتی قصه را درک میکند. تصاویر هم به داستان جان تازهای میبخشد و به آن رنگولعاب دلپذیر میدهد. گاهی چارهی یک مشکل ساده است و بهراحتی حل میشود و گاهی هرچند ممکن است اوضاع پیچیده شود، اما باز هم میتوان برای آن چارهای اندیشید.