در کتاب داستان یک چیز دوستداشتنی، یک جنگل سیاهی هست که در آن درختها سفید هستند. در حقیقت درختها رگههای سفیدی هستند که از پایین تا بالا کشیده شدهاند.
درختها با تنهها و شاخ و برگشان که بر این سیاهی خطی سفید انداختهاند. در کنار درخت ردپاهایی دیده میشوند. ردپاهایی که اندکی به ردپای انسان شباهت دارند. اما بزرگتر. یک بزرگی بیقاعده که خبر از موجوداتی دیگر میدهند.
کتاب داستان یک چیز دوستداشتنی را که ورق بزنید این موجود متفاوت را میبیند. شاید رد پا مال او باشد. به چهرهی او و شمعی در دستش خوب نگاه کنید. متوجه میشوید زیاد هم متفاوت نیست.
این کتاب را که بخوانید خواهید فهمید اتفاقاً چقدر شبیه ما انسانهاست. شبیه بچههایی که شبها میترسند و تصور میکنند چیزی میخواهد از پنجره وارد اتاقشان شود.
نویسنده در کتاب داستان یک چیز دوستداشتنی، ترس را از سمت دیگری به تصویر میکشد. به جای بچههایی که از ناشناختهها میترسند این مایلو (موجود عجیب قصه) است که از یک بچه ترسیده. داستان طرحی متفاوت و پایانی خاص دارد.