سرازیر شد پایین جاده. اسکلت خری را دید که مدتها از مرگش میگذشت. گیاهی چندشاخه و خاکآلود از میان دندههای حیوان بیرون زده بود. مرد و دوستانش گرسنه بودند. او باید خود را به شهر میرساند و نان میگرفت.
اگر گرفتار میشد مخفیگاهشان لو میرفت. سر و رویش را با دستاری بلند پوشانده بود و سایهاش مثل هراسی از پیاش میآمد...