همه چیز تمام شد و هر دو، به خودمان آمدیم. مسابقه زودتر از آنچه فکر می کردم تمام شده بود و پشت تختی به تشک دوخته شده. او خندید و بلند شد. من هم خندیدم و صورتش را بوسیدم. دوست نداشتم دستم در برابر دوستم بالا برود اما مسابقه کاملا جدی بود و حالا هم باید مثل همه مسابقات ،دیگر دست برنده بالا می رفت. هر دوی ما که کنجکاو بودیم که مسابقه چقدر طول کشید.
زندی با نگاه به کرونومتری که در دست داشت گفت دو دقیقه و چهل ثانیه! می دانستم باید زود مسابقه را تمام کنم اما فکر نمی کردم مسابقه این قدر زود تمام شود. به تختی گفتم «فکر نمی کردم این قدر مسابقه را جدی بگیری. مسابقه که شروع شد، انگار مرا نمی شناختی.»
او در جواب گفت: «معلومه خودت را ندیدی بیخود نیست به تو می گویند ببر مازندران. مثل ببر درنده شده بودی!»