دودیدا توی خانه تنها بود و فکر میکرد چه میشد اگر همسایهای داشتند، همسایهشان بچهای همسن او داشت و با هم بازی میکردند. دیگر هیچوقت حوصلهاش سر نمیرفت. حتی شبها که میپرید روی ماه و تاب میخورد، به یک بچهی همسایه فکر میکرد؛ به یک دوست.