گاهی دقیقه ها می نشینم و به رقص غبارها در شعاع نوری که از پنجره می تابد نگاه می کنم! زندگی این غبارها محدود به استوانه نوری ست که از پنجره می تابد، همچنان که زندگی من، محدود به ردیف صنوبرهاست…
به خود نهیب زدم آن زن دیگر به من تعلق نداشت، حالا او همسر مرد دیگری بود…اما این حرفها نمی توانست قانعم کند اینها خاطرات مشروع من بودند و مثل سایه به گذشته ی من چسبیده بودند و من دلم نمی خواست هیچ کس این سایه را از من جدا کند…