در حدود سال ۱۵۲۸، هلن دوکامپیرئالی که به یکی از خانوادههای بنام ناحیه رم تعلق دارد، با اظهار عشق ژول برانچیفورته، پسر سربازی که در خدمت خانواده کولونا است، روبرو میشود. پدر و برادر هلن به قصد کشتن ژول در کمین مینشینند، اما به دست دختر، که شجاعت و جسارت وی را میستاید و به فرار با وی رضا میدهد، از مرگ نجات داده میشود. ژول، در جریان دوئلی، به تحریک سربازان پدرش که او پس از اندک مدتی فرماندهشان شد، فایبو، برادر هلن، را میکشد و بدینگونه انتقام خویش را میگیرد. پس از این واقعه، ناگزیر رم را ترک میگوید. در خلال این احوال، دختر در صومعه کاسترو، که در قلمرو خانواده اوست، زندانی شدهاست؛ و ژول بیهوده درصدد ربودنش برمیآید. مادر هلن، با نیرنگهای بسیار، با قبولاندن این معنی به هلن که ژول بر اثر جراحت ناشی از عسی در ربودن او مردهاست و با باوراندان این معنی به ژول که هلن دیگر شوهر کردهاست، آن او را از یکدیگر جدا میکند. در صورتی که ژول، با اسم مستعار، در مکزیک، در ارتشهای اسپانیا، مردانگیها و رشادتها نشان میدهد و هلن که جاهپرستی، درونش را میخورد، دیوانهوار به سوی ماجراها روی میآورد و در حدود ده سال بعد، برای چیرگی بر بانوان دیگر صومعه کاری میکند که عنوان راهبه کاسترو به او داده میشود. اما از پی رابطهای که با اسقف شهر دارد، آبستن میشود. آن وقت به زندان میافتد. ژول، پس از مراجعت به ایتالیا، درصدد استخلاص زن جوان برمیآید، اما با امتناع او روبرو میشود. البته، هلن با شور و عشق تمام او را دوست میدارد، اما خودکشی را ترجیح میدهد؛ زیر دیگر آن پاکی روزهای خوش نوجوانی را ندارد.