رویا قصه ی دختری است متعلق به دیروز و امروز و فردا.
رویایی که از خواب و خیال می آید اما به واقعیت تبدیل می شود. رویایی که از صافی خیال می گذرد و در زمان نمی گنجد.
مهم نیست که رویایی از کجا آمده و پیش از این کجا بوده چرا تک تک لحظات به او تعلق دارد و سر در آوردن از این حقیقت شاید برای همه آسان نباشد؛ آن قدر که برای رسیدن به او مرگ را طلب کنند و چشم بر این واقعیت ببندند تا خیال در وجودشان خانه کند.
این میان مرگ هم هست؛ مرگ که دست آدمی را میگرد و در گوشه ای چشم در چشم به تماشا می نشیند. زندگی از دست رفته را مرور می کند و خیال را به کار می گیرد. و در این لحظات است که تو همه ی آن هایی که رفته اند به یاد می آوری و دوباره در خیال می سازی.