خانۀ ما خانهای گِلی و کوچک در بهبهان بود. دو اتاق داشت که در یکی از اتاقها هم وسایل منزل بود و هم مادربزرگم که پیرزنی نابینا بود در آن سکونت داشت و مادرم از او نگهداری میکرد. اتاق دیگر، هم اتاق نشیمن، هم پذیرایی و هم اتاق خواب ما بود. مادرم در گوشهای از آن کپسول گاز و اجاقگازی گذاشته بود و روی آن آشپزی میکرد؛ یعنی در اصل آن اتاق آشپزخانۀ ما هم بود. به خاطر دود زغال و هیزمی که در زمستان برای گرم کردن خانه استفاده میکردیم تمام دیوارهای اتاق سیاه شده بود و فضای دلگیری داشت. در سقف اتاق هم از تیرهای چوبی محکم چَندَل ـ که در برابر رطوبت مقاومت بالایی داشت ـ بهعنوان تیرهای اصلی استفاده شده بود و برای اینکه از موریانهها در امان باشد به نفت سیاه آغشتهاش کرده بودند. روی تیرها هم چوبهای باریکتری قرار داشت و روی آن را با حصیری که از نی بود و به آن بوریا میگفتند پوشانده بودند. سقف اتاق هم مانند دیوارها سیاه بود. پشتبام هم کاهگلی بود و معمولاً در ابتدای پاییز هر سال لایهای کاهگل بر روی آن کشیده میشد؛ اما بههرحال زمانی که بارندگی زیاد بود چکه میکرد و باید زیر جاهایی که آب چکه میکرد ظرف میگذاشتیم و دیگر جایی نبود که بخوابیم و بنشینیم و بازی کنیم؛ به همین خاطر خدا خدا میکردیم که زودتر باران بند بیاید. در گوشۀ حیاط، حوض و چاه آبی بود که برای شستوشو و در تابستانها برای آبتنی و حمام از آن استفاده میکردیم. روی حوض سایبانی با برگ نخل قرار داشت. چون برق نداشتیم که از پنکه یا کولر استفاده کنیم، در گرمای تابستان، حفاظی را که با میلگرد ساخته شده بود روی حوض میگذاشتیم و زیراندازی روی آن میانداختیم و زیر سایبان استراحت میکردیم. شبها هم برای روشنایی از چراغ فانوس و چراغ توری نفتی استفاده میکردیم. وظیفۀ تمیز کردن کاسۀ فانوسها و شیشۀ چراغ توری و روشن کردن آنها به عهدۀ مادرم بود. (بریدهای از کتاب)