دیگر نمی خواستم آخرین لحظاتی که با جعفر گذشت برایم مرور شود. هرچند از یادم نمی رود که با جسم خونین و جوارح درهم آمیخته اش نگران حال من بود سرش را روی رانم گذاشته بودم و در تکان های شدید آمبولانس آثار درد را در چهره بی رنگش می دیدم و حرف نمی زدم قلب مهربانش بیشتر نگران چانه زخمی من بود تا تیر قناسه ای که درونش را از هم پاشیده است مهدی هشت ماهه اش قرار بود بعد از شهادت من یادم را برای پدرش زنده کند باید اقرار کنم که بعد از جعفر زنده ماندن برایم دردساز است.