های اسمیت مهلکترین هستی گرای عالم داستان های جنایی است. نوشته هایش کاری می کند در عین حال که پوستتان مور مور می شود ناخودآگاه لبخند بزنید. برای چند لحظه ویک تصور کرد که آن شب بعد از رفتن او به اتاقش در سمت دیگر گاراژ، مل دوباره به اتاق ملیندا بازمیگردد. بعد وقتی او این موضوع را میفهمد، نقشهی قتل دقیقی میکشد، به بهانهای به نیویورک میرود، درحالیکه میلهای زیر کتش سنگینی میکند با مل تماس میگیرد (روزنامهها ادعا میکردند که قتل احتمالا کار دوست یا آشنایی بوده، چون ظاهرا مل او را بدون هیچگونه مقاومتی به درون خانه راه داده بود) و بعد مل را تا سر حد مرگ میزند. سپس با چابکی، بدون اینکه کوچکترین سروصدایی ایجاد کند یا اثر انگشتی از خود به جا بگذارد (همانگونه که قاتل واقعی هم به جا نگذاشته بود) آنجا را ترک میکند، همان شب به لیتلوزلی برمیگردد و بعد اگر کسی از او پرسید شب وقوع قتل کجا بوده، میگوید در گرندسنترال مشغول تماشای فیلم بوده است؛ فیلمی که در زمان دیگری واقعا آن را دیده بود.