ما هرچیزی را که با حواس پنجگانهمان درک میکنیم در دایرهی «هست»ها میگذاریم و هرچه حضور فیزیکیاش را درک نمیکنیم، در دایرهی «نیست»ها. این نیستها یا نداشتهها، گرچه نمیبینمشان، بخشی از واقعیت زندگیمان هستند و گاهی زورشان به داشتههایمان میچربد در شکلیدهی به واقعیت. با همهی اینها اما، ما آدمها خیلی خوش نداریم راجع به جاهای خالیمان حرف بزنیم. ما متخصص تلنبار کردن جاهای خالی تهِ تهِ انباری ذهنمان هستیم. تابهحال سروصدای اسباببازی موزیکال کودکانهای آنقدر عاصیتان کرده که بخواهید هرطورشده ساکتش کنید؟ برای ساکت کردنش باید دکمهی «آف»اش را بفشارید و تا وقتی نفشاریدش، برای خودش میخواند؛ حالا شما نُه لا پتو رویش بکشید یا بیندازیدش گوشهی انباری و در را هم رویش ببندید. کاری که ما با نیستهایمان میکنیم هم همینگونه است: پنهانشان میکنیم در تابوت ستبر ظلمت نهتوی مرگاندودی، بدون اینکه سروصدای اصلی را خاموش کنیم.
در پروندهی دوم خاکستری، ما سراغ همین جاهای خالی رفتهایم و البته، سعی کردهایم بهجای پرداختن به یک جای خالی مشخص به نَفْسِ امرِ از دست دادن یا نداشتن بپردازیم. حالوهوای این پرونده به اندازهی پروندهی اول پرشور و پرجنبوجوش نیست؛ از تفاوت رنگهایشان هم پیداست. تاریکیِ ذاتیِ نداشتن تا حدی عجین شده است با همهی متنهای این پرونده، ولی چه بخواهیم چه نخواهیم، نیستها و تاریکیها هم جزئی از واقعیتاند و اگر خاکستری را رنگ واقعیت بدانیم، آنوقت معلوم میشود چرا باید دربارهی نیستها و تاریکیها و اصولاً دربارهی «فقدان» هم حرف زد.