برگشتم و آخرین نگاه را به منظره پشت سرم انداختم . به سرزمینی که از بدو تولد در گهوارهاش لالاییام داده بود.
به خاکی که میوه جانش تغذیهام کرده بود.به نسیمی که یک عمر نوازشم داده بود. به خورشید تابانی که گرما را در دلم گذاشته بود.
به ایرانی که نامش را بر پیشانیام حک کرده بود.زیرلب زمزمه کردم ، قضا و قدری است که میگذرد.