من از کوچهای که در محاصره نبود پا به فرار گذاشتم. او دنبالم میدوید و تهدید میکرد: به خدا شلیک میکنم. از شانس من کوچه خلوت بود. علی را دید که از طرف مقابل میآید. فریاد زد: این مادرسگ وطن فروش را بگیر. نگذار فرار کند. علی راهم را سد کرد و دستش را جلو آورد بغلم کند. با مشت که به سینهاش کوبیدم، نقش زمین شد. فهمیدم الکی خودش را زمین انداخته دارد به خودش میپیچد. محمد خوخو او را از زمین بلند کرد و چندتا فحش به من داد. علی هم با او هم زبان شده بود. اما وقتی او را در حوزه دیدم، گفتم: نمیدانستم از رفقا بودی. خندید و گفت: اگر یک غریبه بودم چهکار میکردی؟ گفتم: با چاقو تو را میزدم... (بخشی از متن)