و در کوهستان
قطار روی دنده هایم بالا می رود
و در بیابان
شترها از چشم هایم آب می خورند
عشایر، میان بدنم کوچ می کنند
به تو فکر می کنم
و در خودم فرو می روم
چون برف
آن قدر که از خودم بیرون می زنم
چون مار
خیال تو
پوستی ست که من را پوشیده است