در گرم ترین ساعات روز، شاهدخت زیر درختان پناه می گرفت؛ جایی که خیلی اوقات با توپی طلایی بازی می کرد. یک روز با پرتابی قوی تر از همیشه توپ گرانبها در آب افتاد و به ته برکه رفت. شاهدخت بابت از دست دادن توپش خشمگین بود و ناامیدانه گریه می کرد.
هنگامی که از جستجو در بر که برای پیدا کردن توپش دست کشید، صدای گرفته ای را شنید: «اگر بخواهی من می توانم به تو کمک کنم!»
شاهدخت به طرف صدا برگشت و از دیدن قورباغه ای که روی یک نیلوفر آبی نشسته بود متعجب شد.