یلدا به چشم های نگران او نگاه کرد و یک لحظه از تردید و ترس خودش خجالت کشید. این مرد نگرانی که مقابلش ایستاده بود او را دوست داشت. او هم همینطور، که اگه نداشت این قلب دیوانه ای که توی سینه اش به در و دیوار می کوفت، برای گرفتن ساده دستهایش این همه کلاغه اش نمی کرد. لبی تر کرد و سعی کرد اشک هایش را پس بزند. نمی توانست از تردیدهایش برای این مرد بگوید.