یک روز که از چاپخانه بیرون آمدم و از خیابان گذشتم که سمت خانه بروم، کسی مرا از پشت سر صدا زد٬ برگشتم مرد جوانی بود که موهای بلند و سیاهش را روی نیمی از صورتش ریخته بود. پیراهنی سفید پوشیده بود. شلوار سورمهای رنگ و کفشهای کتانی به پا داشت. ایستادم به او نگاه کردم.
با من دست داد و از کف دستش کاغذی را به کف دست من منتقل کرد و گفت: غلام فرستاده و مثل برق و باد غیبش زد! کاغذ را کف دستم نگهداشتم و به داخل پارک شهر رفتم و اطرافم را کنترل کردم روی نیمکتی نشستم و کاغذ چهارتا شده را باز کردم٬ خط غلام بود نوشته بود:
رفیق خوب و برادرمن، قبولیات را در دانشگاه تبریک میگویم. طبقهی کارگر ایران به رهبرانی تحصیلکرده و روشنفکر که رنجهای آنها را با تمام گوشت و پوست خود احساس کرده باشند، نیاز دارد...