شانه اش تیر کشید. هروقت یکی دروغ می گفت، یکی خیانت می کرد، یکی آن یکی را دور می زد، یکی آن یکی را له می کرد، یکی حق آن یکی را می خورد، حس می کرد زخم روی شانه اش بیشتر دهان باز می کند؛ دهان باز می کند تا پیراهنش را لکه دار کند اما چرا او؟ نفس عمیقی کشید. به پشتی تکیه داد. پس کو آن طراوت اول صبح؟ آن هم بخار شده بود؟ روی شیشه میز دست کشید عباس به تو احتیاج دارم؛ به تو که این قدر دوری و این همه نزدیک... به تو که... (از متن کتاب)