او که فارسی بلد بود، گفت: «حرف بزن!» چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. از توی راهرو صدای ناله میآمد. مهربانتر گفت: «حرف بزن تا کتک نخوردی!» گفتم: «آب… تشنمه.» فرمانده قاطع، روی نیمکت نشست. پلاک، عکس دگمهای امام و قرآن جیبیام روی میزش بود. او که کلاهِ قرمزی سرش بود، دستم را پیچاند. «من ای کتیبه اَنت.» گفتم: «آب» دستم بیشتر تابید. او که فارسی بلد بود، گفت: «میگه، مال کدوم واحدی؟» نگفتم از لشکر حضرت رسول. فقط گفتم: «یا زهرا!» فرمانده قاطع، کوبید توی صورتم. چشمم سیاهی رفت. صدای ناله توی راهرو پیچید. او که کلاه قرمز سرش بود زخم پایم را لگد کرد. تا مغز استخوانم تیر کشید. داد کشیدم: «پام… پام قطع شد.» بیسیمچی صدا زد: «محمد، محمد، محمد از علی.» کسی جواب نداد. (از متن کتاب)