ماهنی آنقدر دندان به هم ساییده و پوست از لب کنده بود که تا مزة خون توی دهانش نرفت به خودش نیامد! تاب ماندن و بیشتردیدن نداشت. یادش نمیآمد هیچوقت سرما اینقدر اذیتش کرده باشد. حیاط را سکوت مرگ برداشته بود. از آن شبهای بارانی خلوت بود که حتی ولگردهای کوچهخواب هم معلوم نبود کدام گوری رفتهاند. جز نور ضعیف تیرهای چراغبرق، روشنایی دیگری نبود. گاهی ماشینها با سرعت رد میشدند و آبگرفتگی خیابان را به اطراف میپاشیدند. کندن چاله خیلی طول نکشید.