«شخصی آمد و در خانه ی معشوق خود را زد. معشوق از درون خانه پرسید: کیستی؟ گفت: منم. معشوق گفت: باز گرد! زیرا هنوز تو خامی و دم از من می زنی و مدعی عاشقی هم هستی. آن شخص بازگشت و یک سال در فراق یار، شهر و دیار خود را رها کرد و رفت. پس از یک سال به در خانه ی معشوق آمد و در زد. معشوق از درون خانه پرسید: کیستی؟ گفت: آن کسی که اکنون پشت در ایستاده نیز تو هستی! معشوق گفت: اکنون که تو من هستی درون خانه آ. آیا می دانی چرا سال پیش تو را به خانه راه ندادم؟ برای اینکه دو من در یک خانه نگنجد».
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
گفت: «من». گفتش: برو، هنگام نیست
بر چنین خانی، مقام خام نیست
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته پس بازگشت
باز گرد خانه ی انباز گشت
حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی ادب لفظی زلب
بانگ زد بارش: که بر در، کیست آن؟
گفت: بر در هم تویی ای دلستان
گفت: اکنون، چون منی، ای من، در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا