... وسط کوچه رسیده ام احساس می کنم یک بز از پشت سر دارد نگاهم می کند و تصمیم دارد مرا بگذارد روی شاخ هایش و ببرد و به عنوان برده به زعفرجنی بفروشد! دلم را قرص می کنم و سعی می کنم مثل کارآگاهی نترس رفتار کنم. آهسته زیر زبانم ترانه ای را زمزمه می کنم و چند متر به آن طرف کوچه نزدیک می شوم. اما ترسم بیشتر می شود، آوازم را بلندتر می خوانم و قدم هایم را تندتر بر میدارم....