خود را از قید چند میخ قدیمی و کهنه و اسارت دیوار جدا کرد و آزاد شد. حالا رها بود. دلش میخواست کمی بینظم و بیقاعده باشد و از زندگیاش لذّت ببرد. از اعلان و نشاندادن زمان خسته شده بود. دلش آزادی میخواست؛ شاید کمی بیقیدی. بقچهاش را به بغل زد و با دوستانش راهی شد.